به یاد تنها معبود شب!!!!

 

امشب مهتاب چه صبورانه برای شب بوها قصه می خواند و شب بو ها چه عاشقانه قلب خود رادر قاب نگاه او زندانی کرده اند مهتاب قصه تعریف میکند قصه ی عشق نا فرجام تک ستاره ای کوچک به خورشید را و نگاهش در دریای چشمان شب بو ها چه گره ای خورده است

 او میداند که شب بو ها نای گریستن ندارند او میداند که شب بو ها حرف مهتاب را نمی شنوند شب بو ها فقط به پسرک نجار می اندیشند و عشق را در بوی مستی آور رطوبت چوب خلاصه  می کنند

 به راستی شب بو ها چه معصومند 

انگار قلبشان برایشان لالایی می خواند و مهتاب بی خبر از این لالا یی فقط قصه می گوید و می

نگرد به چشمان خسته ی شب بوها.................................................................

مرداد 83